خلاصه ی آخرین ارسالهای سایت
سخني از ناپلئون

هرگز اشتباه نکن .... اگر اشتباه کردي ... تکرار نکن اگر تکرار کردي ... اعتراف نکن اگر اعتراف کردي ... التماس نکن اگر التماس کردي ... ديگر زندگي نکن                                                      ناپلئون بناپارت




برچسب‌ها: سخنان بزرگان,
 جمعه 27 بهمن 1391  17:23  میلاد شکیبا
هـــرگـــز به گذشته برنگـــرد

هـــرگـــز به گذشته برنگـــرد؛ اگر سیندرلا برای برداشتن کفشش برمیگشت، هیچوقت یک پرنسس نمیشد...



 جمعه 27 بهمن 1391  17:22  میلاد شکیبا
سخنی از چارلی چاپلین

• آموخته ام که زندگی سخت است...اما من از او سخت ترم... • آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه... • رختخواب خرید ولی خواب نه... • ساعت خرید ولی زمان نه... • میتوان مقام خرید ولی احترام نه.... ... • میتوان کتاب خرید ولی دانش نه... • دارو خرید ولی سلامتی نه... • خانه خرید ولی زندگی نه... • و بلاخره میتوان قلب خرید ولی عشق نه.... • آموخته ام که راه رفتن کنار پدرم در شب تابستانی ، شگفت انگیز ترین رویا در بزرگسالی است. • آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید...پس چه چیز باعث شد بیاندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم. • آموخته ام فرصت ها هرگز از بین نمیروند...بلکه شخص دیگری ،فرصتی که ما از دست دادیم را تصاحب خواهد کرد.                                                  چارلی چاپلین




برچسب‌ها: سخنان بزرگان,
 جمعه 27 بهمن 1391  17:17  میلاد شکیبا
داستان سنگ تراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرز...و کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...




برچسب‌ها: حکایت,
 جمعه 27 بهمن 1391  17:17  میلاد شکیبا
...

همیشه هستند کسانی که نمی خواهند پرواز تو را ببینند..تو به پروازت فکر کن نه به آنها



 جمعه 27 بهمن 1391  17:12  میلاد شکیبا
سبقت

هرصبح در جنگل که غزالهاازخواب بيدار مي شوندمي دانند که بايدتندتر ار تندترين شيرهابدوند.هرصبح که شيرهاازخواب بيدار مي شوندميدانندکه بايدتندتر ازتندترين غزالها بدوند.مهم نيست که شما شير هستيد يا غزال!مهم اين است که بدانيد هر صبح که خورشيد برمي ايد :بايد بهتر دويد



 جمعه 27 بهمن 1391  17:10  میلاد شکیبا
حقایق نهفته...

تو زندگی حقایقی هست که میشه فهمید ولی نمیشه فهموند !!!



 جمعه 27 بهمن 1391  16:25  میلاد شکیبا
مردانگی...

آدم مرد باشه و از تو آشغالها نون در بیاره صد شرف داره که آشغال باشه. و از زندگی مردم نون دربیاره!!!



 پنج شنبه 26 بهمن 1391  23:33  میلاد شکیبا
اندیشه کهنه...

هیچگاه از لباس کهنه ات شرمنده نباش! اما از اندیشه کهنه ات شرمنده باش.



 پنج شنبه 26 بهمن 1391  23:27  میلاد شکیبا
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
کلیه حقوق و قوانین کپی رایت برای  سکوت... محفوظ می باشد.  
Copyright © 2007-