سکوت...
خلاصه ی آخرین ارسالهای سایت
حکایت1

حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت. طبیب به او گفت: ... به میدان شهر برو، آنجا دلقکی هست، آنقدر تو را میخنداند تا غمت از یادت برود. مرد با چشمی اشکبار، لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب‌ها: فلسفی,
 چهار شنبه 2 اسفند 1391  11:15  میلاد شکیبا
کلیه حقوق و قوانین کپی رایت برای  سکوت... محفوظ می باشد.  
Copyright © 2007-