خلاصه ی آخرین ارسالهای سایت
حکایت1

حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت. طبیب به او گفت: ... به میدان شهر برو، آنجا دلقکی هست، آنقدر تو را میخنداند تا غمت از یادت برود. مرد با چشمی اشکبار، لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم..




برچسب‌ها: فلسفی,
 چهار شنبه 2 اسفند 1391  11:15  میلاد شکیبا
سکوت...

سکوتم را نکن باور . . .

 

 

من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم . . .

من آن خرمن ، من آن انبار باروتم که با آواز یک کبریت آتش می شوم یکسر . . .

 




برچسب‌ها: فلسفی,
 پنج شنبه 26 بهمن 1398  14:37  میلاد شکیبا
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
کلیه حقوق و قوانین کپی رایت برای  سکوت... محفوظ می باشد.  
Copyright © 2007-